بنام خدا
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى نخستین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن !
زن پرسید: چه کار کنم؟!
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود...
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با شگفتی پرسید: چرا؟! تقریبا به بیمارستان رسیده ایم !!!
زن پاسخ داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند !
شوهر ، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است...
سخن روز : در عجبم از اين زنان كه از خدای به اين بزرگی فقط شوهر می خواهند و از شوهر به اين درماندگی تمام دنيا را!!! شكسپير
نظرات شما عزیزان: