به نام خدا
توت فرنگی سفید: این میوه همانطور که در ظاهر مشاهده میشود، به شکل توت فرنگی است، ولی در واقع نوع نادری از میوه است که در آمریکای جنوبی پیدا شده که در معرض انقراض قرار داشت، اما هلندیها با کاشت گلخانهای، آن را از انقراض نجات دادند. این میوه مزه آناناس دارد.
امروز 7 آذز ماه
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 6 آذز ماه
به نام خدا
گل آفتابگردان را گفتند:
چراشبها سرت را پايين می اندازی؟
گفت :ستاره چشمک ميزند، نميخواهم به خورشيد خيانت کنم
به سلامتی همه اونايی که مثل گل آفتابگردان هستند . . .
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 1 آذز ماه
به نام خدا
|
||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||
خبرنگار امرداد - آفتاب یزدانی : |
||||||||||||||||||||||
یک سنگنگارهی ٤ هزار ساله در تیمره پیدا شده است که نقش روی آن دو شکارچی سوار بر فیل را نشان میدهد که به دنبال یک شکار هستند. زیستگاه اصلی فیلهای آفریقایی در بخش میانی و استوایی قارهی آفریقا است و فیلهای آسیایی نیز در کشورهای هندوستان، تایلند، مالزی و دیگر کشورهای خاور(:شرق) آسیا دیده میشوند. از سویی اگر چه در کتاب «شاهنامه» که حکیم ابوالقاسم فردوسی هزار سال پیش آن را سروده است بارها از پیل (فیل) یاد شده اما جز این نه از نگاه تاریخی و نه نگاه زیستشناسی، گواهی بر اینکه ایران زیستگاه فیل بوده، در دست نیست. با همهی اینها در زمانهای گوناگون تاریخی پادشاهان ایران که مهر بسیاری به این جانور داشتند، شماری فیل را از کشور هندوستان به ایران وارد کردند. واپسین نمونهاش ناصرالدین شاه قاجار است كه در زمان خود چند فیل را از هندوستان به ایران آورد.
محمد ناصریفرد، نویسندهی کتاب سنگنگارههای ایران و کاشف این سنگنگاره در این باره گفت: «زیستگاه فیل، آفریقا و هندوستان است. بودن این حیوان دستكم در هزارهی دوم پیش از میلاد در مرکز ایران و اهلی کردن این حیوان بزرگپیکر و کاربست آن در شکار حیوانات، شگفتانگیز است. پرسش این است که آیا زیستگاه این حیوان مرکز ایران بوده و شرایط اقلیمی ایران متفاوت از امروز بوده یا ایرانیان باستان از آفریقا و هندوستان این حیوان را به این دیار آوردهاند؟
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت : )) خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ (( خدا پذیرفت و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین خوراکی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پیرزن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرمرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی گفت: )) خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟(( خدا پاسخ داد : )) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ((
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن طلب گشایش کار ز کارساز کردن پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد که به روی ناامیدی در بسته باز کردن "شیخ بهایی"
تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:ملاهی,,
ارسال توسط سورنا به نام خدا
ارسال توسط سورنا
به نام خدا
ارسال توسط سورنا ارسال توسط سورنا
به نام خدا
ضرب المثل های ايرانی/ کار بوزينه نيست نجاری
روزی بود و روزگاری بود . تعدادی کارگر با چوب در میان جنگل عبادتگاهی می ساختند . یکی تنه درخت می آورد . یکی تنه درخت را از وسط می برید و الوار درست می کرد . یکی الوار را به دوش می گرفت و به جایی که قرار بود آن عبادتگاه ساخته شود می بُرد . یک نفر هم که سرپرست همه نجارها بود ، الوارها را می گرفت و عبادتگاه را می ساخت . میمونهایی که در آن جنگل زندگی می کردند ، از لا به لای درختها به کار نجارها و رفت و آمد آنها نظاره می کردند .
ارسال توسط سورنا ارسال توسط سورنا
به نام خدا
عصر ایران: تصویر زیر مربوط به سال 1312 می باشد یعنی حدود 80 سال پیش و کارگرانی که بدون هیچ وسیله راه سازی پیشرفته ای در حال خراب کردن کوه و ایجاد جاده چالوس می باشند!
ارسال توسط سورنا
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!! ارسال توسط سورنا
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!! ارسال توسط سورنا به نام خدا
روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: ای شیخ آمدهام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی شیخ گفت : باز گرد تا فردا آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: ای شیخ آن چه وعده کردهی بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت: زینهار تا سر این حقّه باز نکنی. مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟! شیخ گفت : ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت ؟! مرد نادم و پشیمان زاریکنان محضر شیخ ترک گفت و گوشهی عزلت اختیار کرد و سه اربعین صیام داشت و صلوه گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شیخ او را باز نشناخت و حقّهی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود و مرد به خلوتگاه خویش بازگشت و حقّه کناری هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شیخ به تمامی به جای آورد و صبح حقّه در دست به نزد شیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: آنچه گفتی کردم حال آنچه وعده دادی گوی. شیخ فرمود: حقّه گشودی؟! مرد خاطر خجسته بود و گفت:نی نی ! شیخ ابرو در هم کشید و تغیر فرمود: تو را حقّهیی دادم برگشودنش اهتمام نورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه میگشودی که همانا سری از اسرار حق در آن نهان کرده بودم !!! مرد صیحهیی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابهیی باز یافت. مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن جنوناش میرفت که معروفهیی زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست از آن حوالی میگذشت ، شیون مرد بشنید به خرابه شد و مرد نگون بخت را دید در نزع. حال پرسید و مرد ماجرا باز گفت : روسپی را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستی از سر پرید و هوش بهجا آمد و به استمالتاش برخاست و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دوران ابوسعید ابوالخیر است که شیوخ برخاک مینشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند. مردِ سادهدل گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است. روسپی در دل به سادهگی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخ خوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام همنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز میشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمیسپرد. مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای او هم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید در خرابات مغان نور خدا میبیند» خاموش شد و گوش به زن سپرد و با هم به خانهی او شدند و شراب سرخ و طعام بریان خوردند و رامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنین بود و آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون کَرتهای پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل روسپی رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت: امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوار کرده شیخ مزور به حقّهی تزویرش میسپاریم. چنان کردند و چون صبح شد زن حقّهی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد همی داد و گفت: آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی. مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد و دست شیخ را ببوسید و حقّه به او سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم ، تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهی جنب منزل گرفت. مرا سودای سِر موش در سَرافتاد و در پیاش نهادم که به سوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخ فراخیدم و به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم... شیخ فرمود: خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر میشود و سيم ...!!! صبح که از خانهی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّهیی گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند... سخن روز : ماهی اگر دهانش را بسته نگه دارد، گرفتار نمی شود. شیخ بهایی ارسال توسط سورنا محوطه باستانی مفیدی که دارای 58 سنگ نگاره بود و بر اساس مطالعات باستان شناسان 10 تا 12 هزار سال قدمت تاریخی داشت چند روز پیش توسط حفاران غیرمجاز به بهانه یافتن گنج یا کشف معدن تخریب شد. ارسال توسط سورنا به نام خدا
دکتر علی شریعتی
فقر میخواهم بگویم ...... فقر همه جا سر میکشد ....... فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...... فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و خوراکنیست ....... فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ...... فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ...... فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ..... فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک خودرو به خیابان انداخته میشود ..... فقر ، همه جا سر میکشد ........ فقر ، شب را " بی خوراک " سر کردن نیست .. فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است .. ارسال توسط سورنا
به نام خدا
معرفی
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. ارسال توسط سورنا
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!! تاريخ : چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:فال روز 24 آبان,,
ارسال توسط سورنا
به نام خدا
تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:chtn,روز ابرکوه,ابر,ابرکوه,ابرقو,روز ابرقو,مسجد بیرون,قدمگاه,کاروان امام رضا,امام رضا,رضا,17 آبان,حمید اکرمی,شبه,شبه کاروان,کاروان,کاروان رضا,,
ارسال توسط سورنا
به نام خدا
گنجشکی با شتاب و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ سخن روز :دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست... ارسال توسط سورنا
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!! ارسال توسط سورنا
به نام خدا
|