از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 29 شهریور ماه
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
نگار پاكدل : | ||
در دل روستای هرزویل در نزدیكی منجیل، سروی از دیار كهن برجای مانده است. سروی كه به شوند بلندای خیره كنندهاش و شمار سالهایی كه با تمام سختیها زیسته و هنوز استوار مانده بسیار مورد توجه است. سرو کهنسال هرزویل، با بلندای 600 متری از سطح دریا كه در 20 شهریور سال 1366 به شمارهی ١١٣ از سوی شورای عالی محیطزیست به عنوان یک اثر طبیعی ملی ثبت شد. یارینامهها: |
بنام خدا
پیدا شدن ١٢٥ اثر و گسترهی تاریخی در دشت پاسارگاد |
خبرنگار امرداد - آفتاب یزدانی :
125 یادمان و گسترهی تاریخی- فرهنگی در كاوشهای باستانشناسان در منطقهی «پاسارگاد» پیدا شد. به گزارش روابط عمومی پارسه- پاسارگاد این یافتهها در كاوشهای دشت «سرپنیران» در جنوب خاوری(:شرقی) دشت پاسارگاد بهدست آمده است.
دشت سرپنیران با آب و هوایی معتدل، در میان رشتهكوههایی دیوارمانند جای گرفته است. به گفتهی یكی از كارشناسان باستانشناسی بررسی دشت سرپنیران بهگونهی پیمایشی انجام شده و در میان یافتههای بهدستآمده، یادمانهایی از دوران میانسنگی، نوسنگی، پیش از تاریخ(روستانشینی) تاریخی و اسلامی وجود دارد. دیرینگی یادمانهای شناساییشده، یك فرآیند زمانی از 12000 سال پیش تاكنون را در بر میگیرد.
ابزارهایی سنگی از دوره میانسنگی، شناسایی چند غار، یادمانهایی از دوران نوسنگی، چندین یادمان تاریخی از روزگار هخامنشی، فراهخامنشی، ساسانی و روزگار اسلامی، از ارزشمندترین یافتههای این كاوش باستانشناسی است.
پناه گاههای صخره ای سياه چوقی و مبارک آباد
گورستان دوره اسلامی
بنام خدا
بوی تعفن از بهرام گور هم بلند شد |
● |
منطقهی گردشگریای که گردشگر میپَراند |
خبرنگار امرداد - میترا دهموبد :
تالاب بهرام گور، حالی خوشتر از کاخش، ندارد. زبالههای آوارشده بر سرش، آنچنان بوی بدی به راه انداختهاند که تاب هر گردشگر و بازدیدکنندهای را در دم، تاق میکند؛ بگذریم از چهرهاش و از بر و رویش. گیراییهای این تالاب را این روزها تنها باید در کتابها جُست و وصفش را که تنها در کتابها باید خواند.
به گفتهی سیاوش آریا از فعالان میراث فرهنگی و طبیعی، این تالاب که بخشی از گسترهی گردشگری آسپاس در استان فارس است، نه تنها گردشگری به خود جذب نمیکند که با آنهمه زباله و با آنهمه بوی ناخوشایند، مایهی فراری شدن گردشگران شدهاست.
سیاوش آریا گفت: «این درحالی است که به گزارش روابط عمومی سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان فارس، دهستان آسپاس به همراه تالاب بهرام گور یکی از گیراییهایی است که در راستای مصوبات سفر ریاست جمهوری و هیات دولت در تیرماه ١٣٨٨ قرار بود یکی از گسترههای نمونهی گردشگری استان فارس باشد.»
با این همه، تالاب بهرام گور پس از گذشت چندسال، منطقهی نمونهی گردشگری که نشد بماند، زبالهدانی هم شد.
دهستان آسپاس در بخش سدهی شهرستان اقلید استان فارس و در ١٧٠کیلومتری شمال خاوری(:شرقی) شیراز است.
بیگمان که آسپاس با تالاب بهرام گور در دلش، به راستی که میتواند جایی امن و آرام برای گردشگران باشد نه برای زبالهها. و باز هم جایی برای گلهای سوسن و پرندگان و جانورانی که روزی روزگاری نه چندان دور با بهرام گور میزیستند.
تالابی كه روزی روزگاری تالاب بهرام گور نام داشت و اين روزها، هيچ همانندی به آن تالاب ندارد.
از بوی بدی كه اين روزها از تالاب بلند است، گردشگر كه سهل است، پرندگان هم فراری شدهاند.
اینها همهی نتیجهی بیتوجهیهای من و شماست. شاید اگر هرگاه كه خواستیم زبالهای را در كوچه و خیابان و در در و دشت، رها كنیم، به منظرهای كه برای شهرمان، برای طبیعتمان میسازیم بیندیشیم، بهرامِ گور، بو نمیگرفت.
فرتورها از سياوش آريا است.
بنام خدا
22 شهريورماه برابر با روز ماراتن |
● |
دروغ ماراتن را پاک کنيم |
گروه تاريخ :
از «ماراتن» تا «آتن» برای رساندن خبر پیروزی، یکنفس، آنچنان دوید که پس از رساندن خبر از خستگی مرد.
آنگونه که «هرودوت»، تاریخنگار یونانی نوشته است، پارسیان از یونانیان در نبرد ماراتن در سال 490 پیش از میلاد شکست سختی خوردند. برای رساندن خبر شکست ایرانیان از یونانیان، یک سرباز، پیاده از دشت ماراتن تا آتن را دوید تا پیک این پیروزی باشد اما شادیاش چندان نپایید و از خستگی مرد. شاید این سرباز، اگر فراموش نمیکرد که میشود اسبی اختیار کرد و تا آتن رفت، این اندازه زود نمیمرد، البته اگر اسبی برای این سپاه به اصطلاح پیروز مانده باشد.
به هرروی رخدادنگاران باخترزمینی(:غربی) نبرد ماراتن را نخستین نبرد سرنوشتساز تاریخ بشر نامیدهاند و آنرا پیروزی «دموکراسی غربی» بر «استبداد شرقی» میخوانند.
بیگمان نبرد ماراتن را باید از روی ساخته و پرداختههای هرودوت یونانی جستوجو کرد اما در این میان، اندکی اندیشه نیز نیاز است.
چنین آمده که در این نبرد، 200 هزار سرباز مسلح ایرانی بههمراه 600 کشتی جنگی در برابر 11 هزار یونانی صفآرایی کردهاند.
يونانی ها به سارد كه جزوی از امپراتوری پارس است، يورش برده و شهر را به آتش كشيدهاند. داريوششاه برای گوشمالی يونانی ها سپاهی را روانهی يونان كرده كه برپايهي نوشتههاي «هرودوت يونانی»، ٢٠٠هزار سرباز به فرماندهي «داتيس» و «آرتافرن»، روانهی يونان می شوند.
سپاه ١١ هزار نفري يونان به فرماندهی «كالی ماک» در برابر ايرانيان می ايستند.
چنين آمده كه بخشی از گروه اعزامی(1٠ هزار نفر(:بهایوربام)) زیر فرمان «داتیس» در دشتهای ماراتن اردو زد. نیروهای آتنی در برابر ایرانیها در حالت حمله بودند اما جنگی رخ نداد. پس از چند روز به نیروهای اعزامی دستور داده شد که سوار کشتی شوند و به آتن بروند. آنگاه که بخشی از نیروهای ایرانی کاسته شد، جنگ درگرفت. در این میان ایرانیان، به فرمان داتیس بهسوی ساحل، واپس، نشستند.
«هرودوت» در جایی از نوشتههایش به خیانت یکی از سربازان یونانی اشاره دارد و چنین مینویسد که سربازی یونانی در بلندترین جای جزیرهی «آتتیک» با بالا بردن سپر خود، ارتش ایران را از خالیبودن آتن از سربازان یونانی باخبر میکند.
با در کنار هم نهادن همهی اینها، آناني كه ميانديشند و كوركورانه چيزي را باور ندارند، خواهند دریافت که صفآرایی ایرانیان در «ماراتن»، تنها برای خالیکردن آتن از سربازان یونانی انجام شده است و واپسنشیی(:عقبنشینی) بخشي از ارتش ایران از دشت ماراتن بهسوی ساحل نه تنها نشان شکست پارسیان از یونانیها نیست بلکه خبر از یک مانور حسابشدهی نظامی دارد.
ارتش ایران برای گشودن دروازههای آتن راهی شده بود. هنگامیکه بخش دوم ارتش ایران که بخش اصلی را نیز تشکیل میدادند با فرماندهی «آرتافرن» در حال نزدیکشدن به ساحل آتن بودند، ارتش یونان به آتن رسیده بود. ارتش ایران با دیدن یونانیها در آتن، دریافت که دیر رسیده است، از همین رو «آرتافرن» از پیاده کردن نیروهای ایران خودداری کرد. در این نبرد ایرانیها، قرار بود آتن را بدون جنگ و خونریزی بگیرند، یک نقشهي جنگي كاملا برنامهریزی شده كه در آن قرار نبود خوني ريخته شود و البته كه فرماندهان با درايت داريوش آنگاه كه ديدند كه اين نقشهاي نيست كه در آغاز برنامهريزي كردهاند، با در نظر گرفتن ريسك موجود از ادامهيحمله خودداري كردند.
برپایهی نوشتهی «هرودوت» در پایان این نبرد ایرانیها، 6400 سرباز و هفت کشتی خود را از دست دادند در حالیکه از یونانیها تنها 192 نفر کشته شدند که «کالیماک» نیز یکی از کشتهشدگان بود. «هرودوت» نبرد ماراتن را شکستی بزرگ برای پارسیان، ترسیم میکند و پس از او دیگر رویدادنگاران یونانی، شاخ و برگهای دیگری بر داستان «هرودوت» میافزایند.
نیبور(Niebuhr) دربارهی این نبرد چنین نگاشته است: «نوشتههای یونانیها دربارهی نبرد ماراتن و جنگهای دیگر ایران با یونان به شعر و افسانهگویی و داستانسرایی از تاریخنویسی شبیهتر است. آنچه به نظر میرسد این است که سپاه ایران در دشت ماراتن دچار شکست نشده است. بدین معنا چون «داتیس»، فرمانده سپاه ایران، متوجه شد که میدان عمل و باریک بودن عرض میدان نبرد، مانع کاربرد سواره نظام است، ناچارشد که فرمان عقبنشینی صادر کند. «هرودوت» صدور فرمان عقبنشینی را به منزلهی شکست سپاهیان ایران قلمداد کرده است.»
ناپلئون بناپارت نیز که نبردهای ایران را برپایهی نوشتههای هرودوت و دیگر یونانیان خوانده، در یادداشتهایش آورده که: «دربارهی پیروزیهایی که یونانیها بهخود نسبت میدهند نباید فراموش کرد که این گفتهها همه از یونانیها است و گزافهگویی و لافزنی آنها نیز مسلم است.»
اما شاید جالب باشد که نظر علمیپژوهشی «هانسولبروک»، رخدادنگار آلمانی را هم بدانید. او در اینباره مینویسد: «ارتش یونان در ماراتن از سربازان پیادهي سنگیناسلحه ترکیب شده بود که توان مانور آن محدود به تغییر مکان بهطور بطئی بهسوی جلو بود. «هرودوت» نوشته است که یونانیها با یورش و پیشروی 4800 قدم در میانهی دشت ماراتن و خردکردن مرکز جبههی ایرانیان، پیروز شدند. در حالیکه اینکار از نظر فیزیکی غیرممکن است.
طبق آییننامههای «نظامی مشق صف جمع ارتش آلمان»، سرباز با تجهیزات کامل میتواند تنها در دقیقه 1080 تا 1150 گام بدود. جنگافزار آتنیها از سربازان کنونی آلمان سبکتر نبوده و دو ایراد کلی هم داشتند. یکی اینکه آنان سربازان حرفهای نبودند بلکه مردمان غیرنظامی بودند و دیگر اینکه سن بیشتر آنها از حدمجاز در ارتشهای نوین تجاوز نمیکرد.»
از دیدگاه «ولبروک»، آشکار است که نبرد ماراتن در خود دشت ماراتن رخ نداده است بلکه در جایی بوده که بلندیها و جنگل، یونانیها را از محاصرهشدن در امان داشته است.
ولبروک در پایان چنین مینویسد: «دشت ماراتن به اندازهای کوچک است که نزدیک به 50 سال پیش هنگامیکه یک افسر ستاد ارتش آلمان هنگامیکه از آنجا بازدید کرد با شگفتی نوشت که این دشت برای یک تیپ آلمانی نیز جای کافی برای انجام تمرینات ندارد.»
باوجود همهی آنچه آمد، باختریها(:غربیها) آنچنان یاد این نبرد خيالي را گرامی میدارند که نام یکی از ورزشهای دوومیدانی المپیک را ماراتن نهادهاند. باختریها، پس از گذشت دوهزارواندي سال آنچنان اين نبرد را بزرگ، نشان ميدهند كه جاي شگفتي است.
مرتضا ثاقبفر، نويسنده، ترزبان(:مترجم) و پژوهشگر ايراني كه در زمينهي هخامنشيان كارهاي بسياري از او به بازار كتاب آمده دربارهي اين بزرگنمايي باخترزمينيها، گفت: «اين بزرگنماييها در زمان خودش، كاربرد داشتهاست يعني هرودوت با اين كار تلاش كرده براي ملتش تاريخ بسازد و براي همميهنانش غرور. اما چرا هنوز باختريها به اين افسانهي ايدئولوژيك، احساس نياز ميكنند، جاي بسي شگفتي دارد.»
به باور «ثاقبفر» بايد در اين باره بيشتر انديشيد. شايد همهي آنهايي كه به چنين افسانهاي خود را آويزان كردهاند، از ناسيوناليسم ايراني، در هراسند.
ثاقبفر گفت: «از ميان همهي تمدنهاي كهني كه در خاورميانه ميزيستهاند، تنها ايران است كه برجاي ماندهاست. ايران تمدني است كه همهي هجومهاي تاريخي را كنار زده و هنوز پابرجا اسيتاده است، آگاهي ملي ما هنوز زنده است و به گمان من، باخترزمينيها از همين ميترسند و جنگهايي چون ماراتن و سالاميس چيزي جز دستآويز برايشان، نيست.»
بنام خدا
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاكم می برند تا مجازات را تعیین کند . حاكم برایش حکم مرگ صادر می کند ...
اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید :
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن ونوشتن یاد دهی ، از مجازاتت درمی گذرم !!!
ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند .
عده ای به ملا می گویند :
مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید :
انشاءالله در این سه سال یا حاكم می میرد یا خــَرَم ... خـُدا بزرگست !!!
نکته :
در یک جامعهء عقب مانده ، همه مشکلات به خدا محول میشوند ...
سخن روز : نیمی از مردم جهان، افرادی هستند که چیزهایی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ونیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند ،اما همیشه در حال حرف زدن هستند...رابرت
بنام خدا
یکی از دوستام تعریف می کرد : با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم ، یه بچه ء 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش.
منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!
بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم ...
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته و رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی... خلاصه حل شد!
یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم...
سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...؟!
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!
خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم و خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟!!
گفت بله و یکی داد بهو و من هم بدو رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین.
الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.
خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام ...
ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!
منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم!
یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...!
بعد منو صدا کرد جلو گفت مرتیکه !!! این چی بود دادی به خورد من؟
گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم!
کار همین شکلاته بود!
شما درکم نمیکردین!
خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند!!!
سخن روز : كسب و كار مانند بازي تنيس است؛ كسي كه خوب سرويس بزند به ندرت مي بازد.دیل کارنگی
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 28 شهریور ماه
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 26 شهریور ماه
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 25 شهریور ماه
بنام خدا
ابتدای دههی شصت، وقتی چهارده سالم بود و در شهر کوچکی در جنوب «ایندیانا» زندگی میکردیم، پدرم فوت کرد.
درست زمانی که من و مادرم برای دیدن بستگانمان از شهر بیرون رفته بودیم، پدر ناگهان دچار حملهی قلبی غیرمنتظرهای شد و درگذشت. وقتی به خانه برگشتیم، دیدیم پدرم رفته است...
هیچ فرصتی نبود که به او بگوییم «دوستت دارم» یا با او خداحافظی کنیم ، او مرده بود، برای همیشه. خواهر بزرگترم به کالج میرفت و پس از مرگ پدر، خانهی ما از حالت یک خانوادهی شاد و پرجنب و جوش به خانهای تبدیل شده بود با دو آدم متحیر که درگیر غم خاموش خود بودند...
تلاش کردم با غم و تنهایی ناشی از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم کنم و در عین حال، بسیار نگران حال مادرم بودم.
میترسیدم مبادا گریهی من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشدید ناراحتی او شود.
در مقام «مرد» جدید خانواده، احساس میکردم مسئولیت حمایت از او در مقابل ناراحتیهای بزرگتر با من است و به همین دلیل، راهی یافتم که با استفاده از آن، بدون آزردن دیگران بتوانم دلم را خالی کنم :
در شهر ما، مردم، زبالههایشان را توی مخازن بزرگی که پشت حیاط خانههایشان بود میریختند.
هفتهای یکبار، یا آنها را میسوزاندند یا رفتگرها آنها را جمع میکردند.
هر شب پس از شام، داوطلبانه زباله را بیرون میبردم ، یک کیسهی بزرگ دستم میگرفتم و دور خانه میگشتم و تکههای کاغذ یا هر چیزی که پیدا میکردم، توی آن میریختم، سپس به کوچه میرفتم و زبالهها را توی مخزن میریختم.
سپس میان سایهی بوتههای تاریک پنهان میشدم و آنقدر همانجا میماندم تا گریهام تمام شود و پس از آنکه به خودم میآمدم و مطمئن میشدم که مادرم نمیپرسد چه کار میکردهام، به خانه برمیگشتم و برای خواب آماده میشدم.
این ترفند، چند هفتهای ادامه پیدا کرد تا این که یک شب پس از شام، وقتی زمان کار فرا رسید، زبالهها را جمع کردم و به مخفیگاه همیشگیام توی بوتهها رفتم، ولی زیاد نماندم.
وقتی به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببینم کاری هست که بتوانم برایش انجام بدهم یا نه. تمام خانه را گشتم تا سرانجام پیدایش کردم : توی زیرزمین تاریک، پشت ماشین لباسشویی داشت تنهایی گریه میکرد. غمش را پنهان میکرد تا مرا ناراحت نکند...
نمیدانم کدام درد بزرگتر است؛ دردی که آن را بیپرده تحمل میکنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت میریزی و تاب میآوری...
اما میدانم که آن شب توی زیرزمین، ما همدیگر را در آغوش کشیدیم و بدبختیمان را - که هر کداممان را به جاهایی دور و تنها کشیده بود - گریستیم.
دیگر پس از آن، هیچ وقت نیاز به تنها گریستن پیدا نکردیم...
تیم گیبسون
سخن روز : انسان عاقل کسی است که از تقصیرات دیگران بگذرد، اما تقصیرهای خود را به یاد داشته باشد.
ابوعلی سینا
بازگشت همه بسوی اوست
با عرض پوزش بخاطر تاخیر بوجود آمده برای بروزرسانی وبلاگ
با مرگ ناگهانی مادربزرگم (مادر پدرم) ناگزیر به رفتن به شهرستان و برگزاری مراسم خاکسپاری و پرسه و شب سوم آن بزرگوار شدم.
لذا از شما بزرگواران درخواست دارم برای شادی روح آن تازه درگذشته فاتحه ای نثار آن مرحوم کرده
و برای تسلی بازماندگان از درگاه پروردگار یکتا تقاضای صبر و شکیبایی نمایید.
با سپاس
سورنا موسوی
بنام خدا
«شاپور» و «آناهیتا»، هدف گلولهها و پتکها |
پس از بهرام و گرزش، نوبت به شاپور رسید |
خبرنگار امرداد - آفتاب یزدانی :
نقش قندیل، نقشبرجستهای است در روستای قندیل که پیشکش گل از سوی «شاپور اول ساسانی» را به «آذر آناهیتا»، نشان میدهد. به گفتهی برخی منابع محلی،بخشهایی از این نقشبرجسته با شلیک گلوله یا خوردن چیزی سخت مانند پتک، ویران شده است. پس از آسیب به گرزِ بهرام در تنگچوگان، گویا اینبار نوبت به شاپور و آناهیتا رسیدهاست. به گزارش تابناک، در این آسیبرسانی، بخش هایی از سنگ دیوارهی سمت راست، بخشهایی از خود اثر و پایین نقشبرجسته ویران شده است.
«محسن عباسپور»، فعال میراث فرهنگی و هموند سازمان غیردولتی «هم اندیشان جوان» در شهرستان کازرون در اینباره گفت: «در برابر نقش قندیل، سنگی بود که شخص یا اشخاصی، گویا با شلیک گلوله یا با وسیلهای پتکمانند، آسیبهایی به آن رساندهاند اما اصلیترین آسیب جدا کردن بخشی از سنگ دیوارهای است که نقش قندیل روی آن کنده شده به گونهای که در فاصله حدودا 40سانتی متری از بازوی بانویی که در این نقش فضایی 50 در 30 سانتی متر بهگونهی عمدی کنده شده است.»
به گفتهی عباسپور گمانهی دیگری که میتوان برای آسیب به این یادمان میتوان پنداشت، دشمنیهای شخصی با کارکنان میراث یا نگهبان این یادمان تاریخی در روستای قندیل است، البته این گمان نیاز به بررسیهای بیشتر دستگاههای قضایی دراینباره دارد.»
عباسپور در دنباله با اشاره به نیازی که برای افزایش نگهداریها از این گونه یادمانها در شهرستان کازرون به چشم میآید، گفت: «در پیگیریهایی که پس از ویرانی «نقش بهرام» در «تنگ چوگان» برای افزایش ضریب امنیت نقوشبرجستهی این تنگه باستانی دنبال شد، بارها گفتیم که باید برای سه نقشبرجستهی دیگر کازرون که در جاهایی هستند که دسترسی کمی به آنها هست و فاقد هرگونه ضریب امنیتی هستند نیز کارهای امنیتی انجام شود اما شوربختانه این هشدارها جدی گرفته نشد تا اینکه امروز ناچاریم این آسیبها و ویرانیها را ببینیم.»
به باور وی افزونبر نقش قندیل، نقش برجسته «سرمشهد» و نقش «پریشو» نیز از دیگر نگارکندهایی هستند که با خطر ویرانیهای اینگونهای روبهرویند.
آسیبرسانی به نقش قندیل در حالی انجام میشود که به گفتهی منابع محلی، اهالی روستای قندیل حساسیت بالایی نسبت به این اثر تاریخی دارند. به گونهای که بودن افراد ناشناس در نزدیکی این نقش را به شتاب پیگیری و گزارش می کنند.
آسیبرسانی و ویرانی یادمانهای تاریخی در سالهای کنونی، همیشه بخشی از اصلیترین خبرهای بخش میراث تاریخی کشور بوده است، با این حال بخش بزرگی از این ویرانیها به شوندهایی(:دلایلی) سودجویانه برای یافتن آثار تاریخی و فروش آنها در بازارهای غیرقانونی انجام میگرفت. با این حال روند تازهی ویرانیها نشان میدهد شوند این آسیبرسانیها، چیزی جز سودجویی بودهاست.
بنام خدا
مجسمه ۴۸ ساله در میدان سربند تهران از کیست؟
امیر شاه قدمی
سرهنگ ۸۱ ساله ای که کوهنورد، چترباز، مربی ممتاز اسکی از فدراسیون ایران و فرانسه، مربیگری کایت.
مردی که مجسمه اش ۴۸ سال است در میدان سربند تهران نصب شده است.
و علاوه بر فتح قله های مختلف، به دلیل همکاری در عملیات مربوطه به نجات یک فروند هواپیمای آمریکایی سقوط کرده در قله زردکوه بختیاری به ارتفاع ۳۸۷۰ متر در سرمای ۳۰ درجه زیر صفر در سال ۱۳۴۰ که موفق به نجات افراد آن گشته از طرف رییس جمهور وقت آمریکا (کندی) مدال لیاقت نیز دریافت کرده است.
از زمان ساخت مجسمه تا به امروز بیش از نیم قرن گذشته ُ آیا آنگونه زیستیم که پس از ۵۰ سال ُ از ما نیز به نیکی یاد کنند؟
برای تمامی پیش کسوتان عرصه ورزش و بویژه کوهنوردان عزیز آرزوی سلامت و تندرستی دارم.
تاریخچه تندیس کوهنورد را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید.
در سال۱۳۳۷، پیشنهاد حسن وجدانخوش، از کوهنوردان با پیشینه کشور، برای نصب یک مجسمه کوهنوردیمورد تأیید سایر کوهنوردان قرار گرفت.
او پیشنهاد خود را نزد رئیس فدراسیون کوه نوردی، سرهنگ بیات، برد.
این پیشنهاد تایید شد و مهام، شهردار وقت تهران، هزینة ساخت آن را قبول کرد. سرهنگ بیات که رئیس مرکز آموزش کوهستانی ارتش نیز بود، امیر شاه قدمی، گروهبان ارتش و مربی کوهنوردی مرکز آموزش کوهستانی و مربی اسکی کشور را به عنوان مدل به استاد رضا لعل ریاحی، استاد دانشکده هنرهای زیبا، مجسمهساز و سرهنگ ارتش؛ معرفی کرد و شهرداری مبلغ ۱۰۰۰۰ تومان هزینة ساخت مجسمه را پرداخت.
درسال ۱۳۳۸، مدل گچی آن آماده و در میدان سربند نصب و طی مراسمی از آن پردهبرداری شد. متأسفانه در زمستان همان سال، به علت بارندگی و یخزدگی، دست و قسمتی از بدنة مجسمه خرد شد. این قسمت مدتها با پرچم ایران پوشانده شده بود.
درسال ۱۳۴۱، با پیگیری استاد رفعتی افشار، رئیس وقت فدراسیون، مجسمه سیمانی آماده شد و خلیل میلانی و عبدالحسین امین از طرف فدراسیون مأمور نصب آن شدند. این مجسمه هنوز پا برجا است.
در آبانماه سال۱۳۵۰، بنا به پیشنهاد فدراسیون کوهنوردی ایران و موافقت انجمن شهر و شهرداری تهران، نام میدان سربند به تغییر یافت.
مجسمه کوهنورد با ارتفاع حدود سه متر، نماد کوهنوردان شناخته میشود.
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 15 شهریور ماه
بنام خدا
بنام خدا
خانه منسوب به وحشی بافقی خانهای است از مصالح خشت و گل که در جنب مسجد جامع شهر بافق قرار دارد و با هفت اتاق به صورت چهار فصل بنا شده است.
خاطـره ای تفـکربرانگیـز از پـروفسور حسـابی
بنام خدا
جنبـش عدم تعهـد و سیاسی ترین حمله هوایی تاریـخ ایـران
عصرایران ؛ جعفر محمدی: اجلاس عدم تعهد، هر چند امروز به دلیل میزبانی کشورمان، برای ایرانی ها اهمیت دارد اما پیش از این نیز، یک بار در کانون توجه مردم ایران قرار گرفته بود، زمانی که قرار بود بغداد میزبان سران عدم تعهد باشد، آن هم در بحبوحه جنگ ایران و عراق!
برای حکومت صدام حسین که در سوم خرداد 1361، خرمشهر را از دست داده و ضربه ای حیثیتی در جنگ و جهان خورده بود، بسیار مهم بود که با میزبانی بزرگ ترین نهاد بین المللی بعد از سازمان ملل، به ترمیم وجهه خود بپردازد. از اینرو، بغداد خود را مهیای برگزاری اجلاس می کرد و این در حالی بود که ایران، می کوشید با تبلیغ ناامن بودن پایتخت عراق به دلیل وضعیت جنگی، مقامات کشورها را از سفر به عراق بازدارد و اجلاس بغداد را منتفی کند.
با این حال، ماشین تبلیغاتی و سیاسی صدام که از پشتوانه قدرت های بزرگ هم برخوردار بود، گوی سبقت را ربود و قرار شد اجلاس در بغداد تشکیل شود. عراقی ها، ادعا می کردند که بغداد به حدی امن است که حتی یک پرنده هم بدون اجازه آنها نمی تواند در آسمانش پرواز کند. آنها حتی از مسوولان کشورهای عدم تعهد خواستند تا کارشناسان امنیتی خود را به بغداد بفرستند و از نزدیک شاهد امنیت مثال زدنی آن باشند!
زمان اجلاس نزدیک می شد و تلاش های ایران ثمر بخش نبود. همه در تهران به دنبال راهی برای ضربه زدن به دشمن بودند؛ تا اینکه پیشنهادی محرمانه از وزارت خارجه به ریاست جمهوری رسید و خیلی زود مقدمات اجرایی کردنش در دستور کار مقامات عالی نظام قرار گرفت.
در نامه با تأکید بر اهمیت اجلاس، تلاش های عراق در این باره و تصریح به اینکه اهمیت این موضوع از "خرمشهر" کمتر نیست، آمده بود: "سرنوشت محل برگزاری کنفرانس را یک حرکت نظامی می تواند روشن کند."
این سند اخیرا در كتاب "ايران و جنبش عدم تعهد به روايت اسناد، از باندونگ تا تهران" توسط انتشارات ریاست جمهوری (نشر جمهور ایران) منتشر شده است.
به زودی طرح حمله آماده شد: بمباران بغداد.
این در حالی بود که بغداد در حصاری از موشک های ضدهوایی قرار داشت و ارتش صدام، حق داشت به امنیت پایتخت ببالد. اما 6 خلبان، ریسک سیاسی ترین حمله هوایی تاریخ کشورشان را پذیرفتند، بدین ترتیب سه هواپیمای اف - 4 به پرواز درآمدند، دو هواپیما از مرز گذشتند و به سمت بغداد رفتند و سومی بر فراز مرز ماند تا در صورت نیاز به کمک اقدام کند. بدین ترتیب در روز سی ام تیر 1361 ناگهان غرش هواپیماهای ایرانی در آسمان بغداد، چشم ها را متوجه آسمان کرد.
هواپیمای ایرانی بمباران را آغاز کردند و از جمله پالایشگاه الدوره را هدف قرار دادند ؛ همزمان، هزاران گلوله ضدهوایی و ده ها موشک به سمت هواپیمای آنها شلیک شد و یکی از این موشک ها، به دم هواپیمای عباس دوران و منصور کاظمیان اصابت کرد.
دوران از کاظمیان خواست که با چتر نجات بیرون بپرد و با فشردن دکمه خروج اضطراری کابین کمک خلبان، او را با چتر نجات، از هواپیما بیرون انداخت. دوران بعد از آنکه خیالش از بابت همرزمش راحت شد، هواپیمای نیمه سوخته اش را که نه بمبی داشت و نه موشکی، به سمت هتل قرق شده ای که قرار بود میزبان اجلاس عدم تعهد باشد هدایت کرد و لحظاتی بعد، آنچه بر جای ماند، هتل ویران اجلاس بغداد بود و هواپیمایی تکه تکه و البته پیکر سوخته شده عباس دوران.
خبر این حمله هوایی و انهدام هتلی که قرار بود محل اقامت سران باشد، به سرعت در جهان پیچید و نتیجه هم کاملاً مشخص بود: میزبانی از عراق پس گرفته شد؛ حیثیت سیاسی حکومت بغداد نیز بمباران شده بود!
بیست سال بعد، در تابستان گرم 1381، از شهید عباس دوران، تکه ای از استخوان سوخته پایش به وطن بازگشت و در شهر شیراز، به خاک سپرده شد.
مزار شهید عباس دوران
روحش شاد و یادش همواره افتخار آمیز
بنام خدا
آموزگار عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
آموزگار که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
آموزگار صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
خبرنگار امرداد - آفتاب یزدانی : | ||
هفتمین جشنوارهی ملی آش ایرانی دو روز دیگر یعنی ٨ شهریورماه، در استان زنجان، آغاز میشود. در این دوره از جشنواره ١٧ استان با آشها و دیگر خوراکهای سنتی و محلی خود باشنده هستند. |
بنام خدا
بدبخت ملتی که تاریخ خود را نداند. تیره بخت تر از آن، ملتی که علاقه مند به دانستن تاریخ خود نباشد. شوربخت تر از همه، ملتی که تاریخ خود را به ریشخند بگیرد .
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 6 شهریور ماه
بنام خدا
دانــستـــنی هـای جـــــالـــــــب
1. اگر بینی خود را بگیرید، امکان ندارد بتوانید زمزمه کنید.
2. وقتی شیشه می شکند، ترک های آن باسرعت 3000 مایل در ساعت حرکت می کنند.
3. در هر دقیقه حدود 200 نوزاد در جهان متولد می شوند.
4. جلیقه ی ضد گلوله، خروجی اضطراری، برف پاک کن شیشه ی ماشین و پرینتر های لیزری همگی توسط زنان اختراع شده اند.
5. انسان در زمان خواب بیشتر از زمانی که تلویزیون تماشا می کند کالری مصرف می کند.
6. به طور میانگین انسانها بیشتر از اینکه از مرگ بترسند از عنکبوت می ترسند.
7. ناخن های انسان در زمستان سریع تر رشد می کنند.
8. وقتی به کسی که عاشقش هستید نگاه می کنید، مردمک چشمانتان گشاد تر می شود. و قتی به کسی که از او متنفرید هم نگاه می کنید همین اتفاق می افتد.
9. تنها انسان ها در هنگام احساساتی شدن اشک می ریزند. و انسان به طور متوسط 4,200,000 بار در سال پلک می زند.
10. بینایی مردان از زنان بهتر است و می توانند متن های ریز تری را بخوانند. در زنان قدرت شنوایی بهتر است.
11. "محمد" شایع ترین نام در جهان است.
12. یخ به هیچ وجه سر نیست. چیزی که باعث می شود بر روی یخ سر بخوریم یک لایه ی نازکی از آب است که در اثر فشار بر روی یخ ایجاد می شود و باعث می شود که سر بخوریم.
13. هر انسانی در جهان با 9میلیون نفر دیگر، روز تولد مشترکی دارد.
14. زنان دو برابر بیشتر از مردان پلک می زنند.
15. تعدادنوزادانی که در طول یک سال در هندوستان متولد می شوند از کل جمعیت استرالیا بیشتر است.
16. 492 ثانیه طول می کشد تا اشعه ی خورشید به زمین برسد.
17. نوزادان در هنگام تولد کشکک زانو ندارند.
18. درخت زیتون می تواند بیش از 1500 سال زندگی کند.
19. در تولید کاغذ اسکناس از خمیر پنبه به جای خمیر چوب استفاده می شود. این بدان معنی است که اگر داخل ماشین لباسشویی شسته شود مثل کاغذ معمولی از بین نمی رود.
20. آب قطب جنوب به قدری سرد است که هیچ چیز در آنجا فاسد نمی شود. گرم ترین هوایی که تا به حال از قطب جنوب گزارش شده 3 درجه ی فارنهایت بوده است.
21. جنگل های بارانی آمازون بیش از 20 درصد اکسیژن جهان را تولید می کنند.
22. اقیانوس اطلس شمالی هر سال 2,5 سانتی متر عریض تر می شود.
23. سالانه بیش از 50,000 زمین لرزه در جهان اتفاق می افتد.
24. هر مایل مربع از آب دریا حاوی 20 کیلوگرم طلا است.
25. 1000 سال طول می کشد تا یک قطره ی آب اقیانوس دور جهان بچرخد.
26. اروپا تنها قاره ای است که هیچ صحرایی در خود ندارد.
27. آب اقیانوس اطلس از اقیانوس آرام شور تر است.
28. قدیمی ترین لامپ ، در سال 1901و در یک ایستگاه آتش نشانی در کالیفرنیا روشن شده و هنوز هم روشن است. اسم این لامپ، چراغ صده ای است.
29. بوییدن سیب سبز یا موز (فقط بوییدن و نه خوردن) باعث کاهش وزن می شود.
30. هر انسان معمولی 3 سال از عمر خود را در توالت می گذراند.
بنام خدا
حمام دوره قاجاریه اردبیل در حال تخریب
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
نگار پاكدل : | ||
در شمال جزیرهی کیش، آثاری دیده میشود که یادگاری از شهر باستانی، حریره است. دوران طلایی شهر حریرهی کیش از سال 367 تا 912مهی(:هجری قمری) بوده است. گستردگی این شهر باستانی 120 هکتار است. براساس نتایج کاوشهای باستانشناسی انجام شده، محوطهی باستانی حریره، از مجموعهی ساحلی و خانهی اعیانی، حمام، مسجد و قناتهای کهن تشکیل شده است و این بخش در نخستین روز شهریور سال ١٣٧٦ به شمارهی 1886 در سیاههی آثار ملی به ثبت رسید. آنچه از شهر حریره برجای ماندهاست در راستای ساختمانهای بندرگاه دیده میشود. گسترهی پستی و بلندیها و خرابههای شهر کهن حریره، نزدیک به ۱۲۰ هکتار گستردگی دارد و روزگاری شهری بزرگ و آباد در منطقه بوده است. |
بنام خدا
بنام خدا
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر کوچکی با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمکی می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس نو داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
بنام خدا
آن عزبزان دیگر به ما بر نمی گردند اما باید به سراغ داغدیدگان بلازده برویم، با آنان همدردی کرده و زندگی آینده شان را دوباره سازی کنیم.
از این دوردست کاری شایان و درخور شأن آن مردم پیشتاز بر جانفشانی های میهنی، در حال حاضر از من برنیامد جز غم و ماتمی که بر دیگر ماتمهایم افزود.
دست خالیِ آن مردمانی را می بوسم که با همت خودیاری به سراغ هموطنان می روند و آنان را تنها نمی گذارند.
محمدرضا شجریان
بنام خدا
علیرغم اختلاف نظر ها، اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:
اهرام مصر
تاج محل
دره بزرگ (به نام گراند کانیون در امریکا)
کانال پاناما
کلیسای پطرس مقدس
دیوار بزرگ چین
آبشار نیاگارا
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان، متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است.
از دخترک پرسید که آیا مشکلی دارد...
دختر جواب داد : بله کمی مشکل دارم، چون تعداد شگفتی ها خیلی زیاد است و نمیدانم کدام را بنویسم!...
آموزگار گفت: آنهایی را که نوشته ای نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم...
دخترک با تردید چنین خواند:
به نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از:
دیدن
شنیدن
لمس کردن
چشیدن
احساس کردن
خندیدن
دوست داشتن
اتاق در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد...!
آن چیزهایی که به نظرمان ساده و معمولی میرسند، آنها را نادیده و دست کم میگیریم، حقیقا شگفت انگیزند...با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ، آن قدر خود را مشغول نکنید که بی توجه از کنارشان بگذرید...