داستان مثل ها
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

  روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است
 
 
 افشین نامدار :
در یکی از روستاها مرد ثروتمندی زندگی می کرد. او با اینکه مال و دارایی زیادی داشت، خیلی خسیس بود.
در آن روستا امامزاده ای هم بود که بنای آرامگاهش سال­های سال پیش از آن ساخته شده بود و کم کم داشت خراب می شد. سقف بنای امامزاده ترک برداشته بود و دیوارهایش نم کشیده بود. مردم به امامزاده ی روستایشان علاقه و عقیده ی زیادی داشتند.
یکی از ریش سفیدهای روستا، به فکر تعمیر آرامگاه امامزاده افتاد. فکرش را با روستاییان در میان گذاشت و قرار شد هر کس در حد توانش کمک کند تا ساختمان امامزاده را دوباره بازسازی کنند. آنکه داشت پول داد، آنکه نداشت، گندم و نخود و لوبیا و چیزهای دیگر داد، آن کسی هم که واقعا چیزی نداشت و دستش به دهانش نمی رسید، قول داد که بعضی از روزها به امامزاده برود و برای بازسازی آن کارگری کند. همه، بزرگ و کوچک دست به کار شدند.
تنها کسی که نه پول داد، نه جنس داد و نه حاضر شد کار کند، همان مرد ثروتمند خسیس بود. یک روز ریش سفید ده سراغ مرد ثروتمند رفت و گفت:«همه برای بازسازی امامزاده کمک کرده اند. تو که وضع مالیت از همه بهتر است، بهتر است چیزی نذر کنی و برای کمک بدهی.»
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و گفت:«من هم چیزی خواهم داد، گندمی، نخودی چیزی خواهم داد تا به شهر ببرید و بفروشید و خرج امامزاده کنید.»
مرد ریش سفید تشکر کرد و رفت دنبال کارش. چند روز گذشت. کار بازسازی امامزاده با کمک اهالی روستا پیش می رفت، اما از کمک مرد ثروتمند خبری نبود.
تا اینکه یک روز مرد ثروتمند تصمیم گرفت به شهر برود. او از شیر گاو و گوسفندهایش روغن زیادی تهیه کرده و توی ظرف بزرگی ریخته و بار الاغش کرده بود تا به شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذرش به کنار امامزاده افتاد. از قضای روزگار، پای الاغش لغزید و به زمین خورد. ظرف روغن هم از روی الاغ افتاد و به زمین ریخت. مرد ثروتمند هر چه بد وبیراه داشت، نثار الاغ بیچاره کرد. فوری روی زمین نشست و مشغول جمع آوری روغن ریخته ی پر از خاک شد. تا آنجایی که می توانست روغن خاک آلوده را با دست جمع کرد و توی ظرف روغن ریخت. حالا دیگر مرد ثروتمند نمی توانست به شهر برود. باید به خانه برمی گشت تا روغن خاک آلوده را دوباره گرم و آنرا صاف کند و به شهر برود و بفروشد. با این حساب، هم مقداری از روغنش را از دست داده بود، هم کلی کار برایش جور شده بود.
ریش سفید روستا که از دور شاهد گرفتاری مرد ثروتمند بود، با صدای بلند به او سلام داد. ریش سفید با دیگران مشغول باز سازی امامزاده بود و از آن دور نمی توانست بفهمد که واقعا چه بلایی به سر مرد خسیس ثروتمند آمده، فقط می دانست که الاغش رم کرده و بارش را به زمین انداخته است.
ریش سفید پس از سلام گفت:«اوغور به خیر. مثل اینکه داری به شهر می روی؟»
مرد ثروتمند گفت:«بله، داشتم می رفتم. اما حالا باید برگردم.»
ریش سفید بی خبر از ماجرا گفت:«از شهر که برگشتی، کمکی هم به ساختمان امامزاده بکن.»
ناگهان فکری شیطانی به مغز مرد ثروتمند خسیس راه پیدا کرد و با صدای بلند به ریش سفید گفت:« بیا پایین! بیا همین الآن کمک مرا بگیر و ببر.»
کسانی که مشغول کار ساختمان امامزاده بودند، خوشحال شدند که مرد خسیس هم حاضر شده است کمک کند. ریش سفید با شتاب خودش را به مرد ثروتمند رساند و گفت:« دستت درد نکند، حالا چه چیزی برای کمک می خواهی بدهی؟» مرد ثروتمند با اینکه می دانست روغن ریخته را نمی شود جمع کرد، گفت:«این روغنی را که روی خاک ریخته جمع کن و صاف کن و ببر بفروش و با پولش هم امامزاده را بساز». مرد ریش سفید خیلی ناراحت شد وگفت:«خودت جمع کنی بهتر است. روغن ریخته را نذر امامزاده می کنی؟»
از آن پس درباره ی کسی که مال بی ارزش و به درد نخوری را هدیه کند، گفته می شود که: روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی