داستانک
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

ابتدای دهه‌ی شصت، وقتی چهارده سالم بود و در شهر کوچکی در جنوب «ایندیانا» زندگی می‌کردیم، پدرم فوت کرد.

درست زمانی که من و مادرم برای دیدن بستگان‌مان از شهر بیرون رفته بودیم، پدر ناگهان دچار حمله‌ی قلبی غیرمنتظره‌ای شد و درگذشت. وقتی به خانه برگشتیم، دیدیم پدرم رفته است...

هیچ فرصتی نبود که به او بگوییم «دوستت دارم» یا با او خداحافظی کنیم ، او مرده بود، برای همیشه. خواهر بزرگ‌ترم به کالج می‌رفت و پس از مرگ پدر، خانه‌ی ما از حالت یک خانواده‌ی شاد و پرجنب و جوش به خانه‌ای تبدیل شده بود با دو آدم متحیر که درگیر غم خاموش خود بودند...

تلاش کردم با غم و تنهایی ناشی از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم کنم و در عین حال، بسیار نگران حال مادرم بودم.

می‌ترسیدم مبادا گریه‌ی من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشدید ناراحتی او شود.

در مقام «مرد» جدید خانواده، احساس می‌کردم مسئولیت حمایت از او در مقابل ناراحتی‌های بزرگ‌تر با من است و به همین دلیل، راهی یافتم که با استفاده از آن، بدون آزردن دیگران بتوانم دلم را خالی کنم :

در شهر ما، مردم، زباله‌هایشان را توی مخازن بزرگی که پشت حیاط خانه‌هایشان بود می‌ریختند.

هفته‌ای یک‌بار، یا آن‌ها را می‌سوزاندند یا رفتگرها آن‌ها را جمع می‌کردند.

هر شب پس از شام، داوطلبانه زباله را بیرون می‌بردم ، یک کیسه‌ی بزرگ دستم می‌گرفتم و دور خانه می‌گشتم و تکه‌های کاغذ یا هر چیزی که پیدا می‌کردم، توی آن می‌ریختم، سپس به کوچه می‌رفتم و زباله‌ها را توی مخزن می‌ریختم.

سپس میان سایه‌ی بوته‌های تاریک پنهان می‌شدم و آن‌قدر همان‌جا می‌ماندم تا گریه‌ام تمام شود و پس از آن‌که به خودم می‌آمدم و مطمئن می‌شدم که مادرم نمی‌پرسد چه کار می‌کرده‌ام، به خانه برمی‌گشتم و برای خواب آماده می‌شدم.

این ترفند، چند هفته‌ای ادامه پیدا کرد تا این که یک شب پس از شام، وقتی زمان کار فرا رسید، زباله‌ها را جمع کردم و به مخفیگاه همیشگی‌ام توی بوته‌ها رفتم، ولی زیاد نماندم.

وقتی به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببینم کاری هست که بتوانم برایش انجام بدهم یا نه. تمام خانه را گشتم تا سرانجام پیدایش کردم : توی زیرزمین تاریک، پشت ماشین لباس‌شویی داشت تنهایی گریه می‌کرد. غمش را پنهان می‌کرد تا مرا ناراحت نکند...

نمی‌دانم کدام درد بزرگ‌تر است؛ دردی که آن را بی‌پرده تحمل می‌کنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت می‌ریزی و تاب می‌آوری...

اما می‌دانم که آن شب توی زیرزمین، ما همدیگر را در آغوش کشیدیم و بدبختی‌مان را - که هر کدام‌مان را به جاهایی دور و تنها کشیده بود - گریستیم.

دیگر پس از آن، هیچ وقت نیاز به تنها گریستن پیدا نکردیم...

 

تیم گیبسون


 


سخن روز : انسان عاقل کسی است که از تقصیرات دیگران بگذرد، اما تقصیرهای خود را به یاد داشته باشد.

ابوعلی سینا



نظرات شما عزیزان:

چیا
ساعت11:51---25 شهريور 1391
دلم درد میکند،

انگار خام بودند خیال هایی که

به خوردم داده بودی!

سلام وب زیبایی داری به منم سربزن خوشحال می شم نظرتوبدونم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : شنبه 25 شهريور 1391برچسب:تیم گیبسون,ابوعلی سینا,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی